منصور حکمت که بود؟
سخنراني علي جوادي در سومين سالگرد مراسم يادبود منصور حکمت
دوست دارم قبل از شروع صحبت خاطره و رازي را با شما در ميان بگذارم. به هر حال تاريخ اين طور شکل گرفت که بخشي از دوران پاياني زندگي منصور حکمت در مکاني گذشت که من در آن جا زندگي ميکردم و منصور حکمت در آن منزل بود. اما قبل از اينکه برود در گفتگويي به من گفت که "علي من اينجا نمي ميرم. به تو اين قول را ميدهم. اينجا اين اتفاق نمي افتد." من درک نميکردم. اين چه حرفي است که ميزند؟ چرا؟ در شوخي هاي دوستانه گاهي با تندي گاهي بعضا با "تمسخر" ميگفتم که اين چه حرفي است که ميزني؟ اما زماني که رفت، بعد از اينکه اتاقي که در آن اقامت داشت خالي شد فهميدم که چه اتفافي افتاده است. تازه فهميدم که چرا من ديگر نميتوانم به آن اتاق بروم. فهميدم که چرا ميگفت اگر من اينجا بميرم تو ديگر نميتواني در اين منزل زندگي کني. و وقتيکه من آن اتاق را خالي کردم همه چيزش را خالي کردم. تمام متعلقات اتاق را خالي کردم. بعد از آن ديگر کمتر قدرت و يا بهتر بگويم جرئت پيدا ميکردم که به آن اتاق پا بگذارم. تصوير اتاق ديگر برايم عوض شده بود. ديگر دخترم نبود که ساکن قبلي آن اتاق بود. که ميز تحصليش را در گوشه اي داشت و تخت خوابش را در گوشه اي ديگر. خاطره و تصوير ديگري حاکم بر فضاي اتاق بود. تخت بيمارستان بود. منصور حکمت بود در دوران پاياني زندگي و در جدال با سرطان. و بعد اين نکته که يک خلاء، يک کمبود، يک گمشده، يک حفره آنجا وجود دارد. و هر وقت که به ياد منصور حکمت مي افتم به آن اتاق ميروم. به آن فضا ميروم. به دور و بر نگاه ميکنم. گويي چيزي را گم کرده اي، گم شده اي که پيدايش نميکني. ميداني کجاست اما پيدايش نمي کني. هر چقدر بيشتر ميگردي پيدايش نميکني.
از همان دوران احساس ميکردم بايد در باره "نادر" حرف بزنم. ميخواهم اين نکته را بگويم که از همان دوران ايده اي در ذهنم چرخ ميزد. دلم ميخواست حقي را نسبت به "نادر" ادا کنم. و امروز فکر ميکنم که آن آرزويم دارد برآورده ميشود. آرزويم اين نبود که در جمعي از رفقاي حزبي حرف بزنم. آنها صحبت کنند، من صحبت کنم. کاري که بارها و بارها کرده ايم. نه! آرزويم اين بود که بخاطر نادر در مقابل رفقايم صحبت کنم. و اين امکان را داشته باشم، آن شاهين بخت روي شانه هايم بنشيند و بتوانم بگويم که من اين حق را ادا کردم. و امروز خوشحالم که ميتوانم بيايم در مقابل شما بگويم که "نادر که بود؟" من بر خلاف حميد تقوايي تم صحبتهايم را داشتم. از مدتها پيش داشتم. براي خودم گذاشته بودم که راجع به اين صحبت کنم که نادر که بود؟
زمانيکه به اين تم فکر ميکردم، احساس ميکردم که بايد ازش فاصله بگيريم تا بتوانم بگويم نادر که بود. براي اينکه هر چه نزديک تر ميشويد ابعاد کوچک تري از يک واقعيت بزرگتر را مي بينيد. و فقط بايد فاصله بگيريد تا بتوانيد بعد را ببينيد. بايد برويد عقب تر تا امکان پيدا بکنيد همه تصوير را ببينيد. راجع به آن فکر کنيد. بخوانيدش. به تاريخ برگرديد. به اين مجموعه برگرديد تا بتوانيد حق مطلب را ادا کنيد. تا بتوانيد بگوئيد که نادر که بود؟ و اين سئوال را بايد به تاريخ جواب دهيد که منصور حکمت که بود؟
منصور حکمت رفيقي نبود که با هم شوخي ميکرديم. در جلساتش شرکت ميکرديم. به سخنراني هايش گوش ميکرديم و به هيجان مي آمديم. منصور حکمت بيشتر از هر چيز و يا قبل از هر چيز زماني که تاريخ به او نگاه ميکند، به تلاشش به تاثيرش به ثمره تلاشهايش نگاه ميکند، اين تاريخ چيز ديگري را به ما ميگويد. ميگويد که منصور حکمت فشرده اي از يک تاريخ است. فشرده اي از يک جنبش است. اما به چه معنا؟ در تاريخ دورانهاي وجود دارند، و در اين دورانها چهره هايي وجود دارند که اين چهره ها فشرده اين تاريخ ميشوند. خلاصه و بيان خود اين تاريخ ميشوند. چکيده خود تاريخ ميشوند. گويا تاريخ و شخص در هم تنيده ميشوند. در هم ادغام ميشوند. گويا از هم انفکاک ناپذيرند. نميتوانيد اين تاريخ و اين شخص را از هم جدا کنيد. نميتوانيد بگوييد که خصوصيات اين جنبش در اين فرد نيست. و يا اينکه خصوصيات اين فرد در اين جنبش نيست. گويا آن فرد يک بيان فشرده شده، نمونه وار از تاريخ زمان خودش و بيان خلاصه جنبش اجتماعي معيني در زمان خودش است. در تاريخ کمتر دورانهايي را پيدا ميکنيد و در دورانها شخصيتهايي که بيان فشرده تاريخ ميشوند. اين چنين عجين ميشوند با کل آن تاريخ و زمانيکه به او نگاه ميکنيد گويا خود تاريخ در جلو چشمانتان مجسم ميشود. گويا در او آينده را مي بينيد. بنظرم منصور حکمت به اعتباري براي دوران خودش "زود" بود. منصور حکمت مانند آن نوابغي بود که در دوران زندگي خودشان به تمام اثرات و ثمراتي که وجودشان بجا گذاشت دست پيدا نکردند. شاهد تمامي ثمرات کارشان نبودند. آنکه آن دوران، آن تاريخ، آن لحظه، سهمش را، حقش را ادا نکرد، آنطوري که بايد ميکرد. واقعيت اين است که منصور حکمت متعلق به تاريخ آينده اش بود.
مارکس ميگويد انسانها تاريخ را ميسازند. اما در شرايطي که برايشان به ارث رسيده است. يعني در انتخاب شرايط مختار نيستند. شرايط داده شده است. بنظرم براي اينکه به اين سئوال پاسخ دهيم که "منصور حکمت که بود؟" بايد به آن تاريخ رجوع کنيم. آن تاريخ را گرفت، کمي درش کنکاش کرد و ديد آن تاريخ چه بود؟ بنظرم تاريخي بود که در دوران نقطه عطف ها شايد بتوان نامش را تاريخ نقطه عطفها گذاشت. اگر تاريخ چند ده ساله را بررسي کنيم، تاريخي بود که جنبشهايي به انتهاي خودشان ميرسند. جنبشهاي غير کارگري، غير کمونيستي که به انتها ميرسند. اوج خودشان را از سر گذرانده بودند. دوران افول شان بود. مثل هر پديده زوال پذير ديگري که آغاز ميکند، رشد ميکند، به اوج ميرسد و بعد افول ميکند. اين جنبشها دوران افول خودشان را طي ميکردند. و اين جنبشهاي اجتماعي غير کارگري بودند که به انتها، به دوران افول خودشان رسيده بودند. از جنبشهاي "ضد امپرياليستي" کشورهاي به اصطلاح جهان سوم گرفته تا جنبش سوسيال دمکراسي تا حتي بن بست و شکست بلوک شرق. همه اين جنبشها در يک مقطع تاريخي معين به پايان خط خود رسيده بودند. دوران تحولات "خيره کننده اي" بود. کمتر در تاريخ دورانهايي وجود دارد که جنبشهاي متعددي که در زندگي و تلاش جامعه نقش داشتند در يک مقطع تاريخي معين همه با هم به يک بن بست و به يک انتها برسند. گويا تاريخ دارد از تونلي رد ميشود. تونلي که در آن وقايع فشرده ميشود و تحولات سير و شتاب فزاينده اي بخود ميگيرند. مثل اينکه يک مجراي عظيم و يک جريان عظيم را در يک لوله باريک کرده اند و مي بينيد که جريان تغييرات با چه فشاري از آن طرف به بيرون سرازير ميشود. منصور حکمت در اين مقطع تاريخي قرار داشت. در اين شرايط مسير آتي معمولا نا روشن است. جهت تحولات روشن نيست. به قول خودش انگار که بمب لجني را پرتاب کرده بودند که تشخيص چهره آدمها از انسانها بسادگي ممکن نبود. لجن به همه جا پرتاب شده بود. و در اين شرايط مي بينيد که عليرغم اين فشارها و تهاجمات مشاهده ميکني که صفي را شکل ميدهد، جريان و افقي را سيمايش را ترسيم ميکند که وقتيکه به مختصاتش نگاه ميکني گويا دارد خودش را بيان و ترسيم ميکند. اگر ميخواهي مختصات اين صف را توصيف کني، گويا داري سيماي خودش را بيان ميکني. به قول حميد تقوايي مي بيني نميتواني منصور حکمت را جدا از جنبش کمونيسم کارگري بطور مجزا ترسيم کني. اگر ميخواهي انسانگرايي اين صف را توضيح دهي مثل اينکه بايد خودش را توصيف کني. اگر ميخواهي درکش را از کمونيسم و تغييرات انساني جامعه توضيح دهي مثل اينکه بايد رابطه خودش را با فرزندانش توضيح دهي. و همه اين خصوصيات در هم تنيده ميشود و به هم گره ميخورند. و آن قدر بهم تنيده ميشوند که خودش گويا فشرده اي از اين حرکت عظيم اجتماعي ميشود. وقتيکه نگاه ميکني به نقش منصور حکمت و ميپرسي که مگر چکار کرد اين بشر در تاريخ؟ پنجاه و چند سال عمر کرد و رفت. بيست سالش که نميدانست که دارد چه کار ميکند؟! بايد جواب داد اما ٣٠ سالش را ميدانست که چه ميخواهد و دارد چکار ميکند و مشغول چه کاري است. و در اين ٣٠ سال چيزي از خودش بجا گذاشت که تاريخ شکست نخوردگان را شکل داد.
منصور حکمت، نه به شرايط داده شده زمان خودش بود. بر خلاف ادعاي "فاتحين" دوران خودش که ميگفتند هر تلاشي براي بهبود و ترقي و پيشرفت تمام شود. و ميگفتند خفه شويد و اين سرنوشت را بپذيريد. ادعا نداشته باشيد، آمال و آرزو نداشته باشيد. بي ثمر است. مبارزه براي زندگي تمام شده است. همين است که هست. يا بسوزيد يا بسازيد. اين پيام بورژوازي زمان منصور حکمت بود. اما منصور حکمت قبول نکرد. نپذيرفت. به اين شرايط نه گفت. نه خودش را بيان کرد. پاسخ اش يک ضرورت بود. با قدرت اين نه را بيان کرد. شفاف بيان کرد. گوشه ها و تکه هايي از اين ضرورت تاريخي را بيان نکرد. تماميتش را بيان کرد. بنظرم وقتيکه بر ميگرديد و نگاه ميکنيد و منصور حکمت را ورق ميزنيد، مي بينيد که تماميت تعرض به اين وضعيت ضد انساني را و به هر چيزي که انساني نيست را بيان ميکند. يک رگه فکري را شکل ميدهد. به حرکت عظيمي از تاريخ شکل و افق ميدهد. رگه اي در سوسياليسم که انسانگرايي اساسش است. نگاه ميکنيد، مي بينيد که بنيانهاي جامعه موجود را نمي پذيرد. جامعه اي که شرايط و ابزار تامين نيازهاي زندگي و معاش انسانها را به گروگان گرفته است. و تنها زمانيکه که سودشان تامين شد، اين ابزارها را به کار مي اندازند و هر وقت که سودي توليد نشد از کار مي اندازند. مالکيت خصوصي بر ابزار معاش و توليد مايحتاج زندگي مردم را قبول نميکند. به سوسياليسم اش نگاه ميکنيد، متوجه ميشويد که سوسياليسم اش متعلق به دنياي آينده هاي دور دست نيست. پيوند عجيب و جدا ناپذيري با حرکت جاري و روزمره تاريخ دارد. هم اصلاحات و بهبود روزمره را ميخواهد هم تغيير بنيادي جامعه را. در عين حال که براي هر ذره بهبودي تلاش ميکند، در همان حال دارد سيما و افق تغييراتي را ترسيم ميکند که مستلزم دگرگون کردن کل بنيادهاي اقتصادي و اجتماعي جامعه است. حزبيتش را بيان ميکند. انترناسيوناليست بودنش را در دنيايي که بعضا اسير خرافات ناسيوناليستي و ضد بشري شده است، بيان ميکند. انترناسيوناليست بودنش را که نگاه ميکني متوجه ميشوي که از تئوري استنتاج نشده است. انسان است. کليت و تماميت انسان است. انساني که در هر گوشه اي زندگي ميکند. هر شکل و شمايل و زباني که داشته باشد. و به اين اعتبار اگر بخواهيد بگوئيد که منصور حکمت که بود؟ بنظرم بايد بگوييد که يک نياز بود. نيازي بود که پاسخ داده شد. نياز و ضرورتي بود که در دوران پر پيچ و تحول تاريخ پاسخ داده شد.
و اگر بپرسيد که اهميتش چه بود؟ بايد بگوئيم که کمونيسم قبل از منصور حکمت چه بود. به قول خودش کيسه بوکس بود که ميزدنش. کيسه بوکسي بود که فقط ميخورد. کيسه بوکسي بود که آدمهايش بايد سر خودشان را قايم ميکردند. به گوشه اي ميرفتند که بگويند ما نيستيم. ما نبوديم. سرشان را قايم ميکردند از اينکه ضربات بيشتري نخورند. سرشان را در زانوشان ميگرفتند که صدمه بيشتري نبينند. يک کيسه بوکس بود. به قول خودش بهشان ميگفتند که ميهن را دوست نداري، ناسيوناليسم و عقب مانده ترين تعلقات ضد انساني را وارد دستگاه فکري خودشان ميکردند. بهشان ميگفتند که دمکرات نيستي؟ دمکراسي و پارلمان و بازار آزاد و رقابت سرمايه را وارد سيستم فکري خودشان ميکردند. بهشان ميگفتند که به نقش مذهب کم اهميت ميدهيد به يکباره "الهيات رهايبخش" را پيدا ميکردند. اين ويژگي ها و گوشه اي از کمونيسم قبل از منصور حکمت بود. بعد به کمونيسم بعد از منصور حکمت نگاه ميکنيد. مي بينيد که تمام ابعادش تراشيده شده است. شفاف است. بعدهايش برايتان روشن است. زير نور قرارش دهيد هر بعدش به تنهايي ميدرخشد. منصور حکمت آنطور که آذر ماجدي ميگويد کار سياسي را ساده کرد. به نظرم به اين اعتبار کار سياسي را ساده کرد که توانست اين افق و اين چشم انداز را به روشني در مقابل همگان قرار دهد. به اين اعتبار با بررسي کمونيسم قبل از منصور حکمت و کمونيسم بعد از منصور حکمت به جايگاه منصور حکمت در تاريخ پي ميبريد. به همين اعتبار فکر ميکنم که "حکمتيسم" بمثابه يک رگه فکري و اجتماعي در تاريخ تحولات معاصر بشري جايگاه معين و غير قابل انکاري دارد. حکمتيسم و نه به اصطلاح جرياني که به خودش به دروغ "حکمتيست" ميگويد که در واقع تعرضي از راست به حکمت و دستاوردهايش در پوشش "حکمتيست" هستند. تعرضي به جوهر انقلابي و کمونيستي منصور حکمت. حکمتيسم بمثابه يک رگه فکري بايد تبيين بشود. در مقايسه با ساير رگه هاي فکري در کمونيسم بايد بيان بشود. بايد جنبه ها و جلوه هاي متعددش شناخته شود و خود منصور حکمت در کنار ساير غولهاي فکري که تلاشهاي عظيمي در جنبش عظيم کمونيسم کارگري انجام داده اند، مانند مارکس و لنين قرار داده شود.
حميد تقوايي گفت که منصور حکمت را بايد با غولهاي فکري جهان معاصر مقايسه کرد. نکته جالبي است. اگر به مارکس نگاه کنيد به دوران مارکس نگاه کنيد مي بينيد که در دوراني بود که روي دوش غولهاي فکري زمان خود ايستاده بود. روي شانه هايشان ايستاد و با قامتي بلندتر افقهاي فراتري را ديد و بيان کرد. اگر لنين را ببينيد مشاهده ميکنيد که در دوراني فعاليت ميکرد که روي آوري به مارکس و جريانات راديکال چپ و انترناسيوناليست گسترده و همگاني بود. و لنين در اين شرايط يک انقلاب عظيم اجتماعي را سازمان ميدهد. اما در دوران منصور حکمت هيچکدام از اين شرايط نبود. آدمهاي سياسي "کوچکي" بودند که ادعاي بزرگ رسيدن به انتهاي تاريخ مبارزه طبقاتي و تحولاتش را داشتند. فکر و ايده آل انساني و مترقي را ميخواستند نابود کنند. اين به اصطلاح متفکرين زمان مدعي پيشرو بودن و ترقي بودن نداشتند. بر عکس در مقابل تاريخ تلاشهاي انساني ايستاده بود. و به همين اعتبار تنها کسي ميتوانست افقهاي دور دست را ببيند که خودش قامت بلندي داشته باشد. کسي که بر روي ارتفاعات اخلاقي بلند تري ايستاده باشد تا بتواند مسير حرکت را ببيند. منصور حکمت خودش آن قامت بلند تاريخ زمان خودش بود. خلاف جريان بود. شرايط و حرکت سياسي جامعه در نقطه مقابلش قرار داشت. در دوران مارکس اين تفکر که جامعه نسبت به فرد و شرايط زندگيش مسئول است، نرم و پذيرفته شده بود. اما در دوران منصور حکمت حرکت "متفکرين" و جامعه بر عکس بود. رهايي فرد را با قرار گرفتنش در زير دست و پاي رقابت سرمايه معنا ميکردند.
و اگر به تاريخ تحولات سياسي ايران نگاهي بيندازيد از گوشه اي ميتوانيد نقش و تاثير عميق کارش را ببينيد. ده سال پيش زمانيکه در رسانه ها حضور پيدا ميکرديم اولين برخورد اين بود که گويا يک موجودات به تاريخ بي ربطي را پيدا کرده اند که به سخره اش بگيرند. با تعجب ميپرسيدند که شما هنوز هم کمونيست هستيد؟ مثل اينکه مپيرسيدند شما ديوانه هستيد؟ دقيقا ميخواستند اين را بگويند. با اشاره و بضا مستقيما مي گفتند مگر نمي بينيد که چه اتفاقي در تاريخ افتاده است؟ الان نگاه کنيد. تصويري که الان وجود دارد را بررسي کنيد. تفاوت بسياري کرده است. همان جريانات ميگويند که اگر شما نباشيد نميشود. تشريف بياوريد. حتما بايد باشيد. مدافع دو آتيشه سرمايه و سرمايه داري الان مجبور شده که در رسانه اش بگويد که جامعه فرداي ايران آزاد نيست اگر کمونيستها آزاد نباشند. اين يک تاثير کوچک حرکت جنبشي است که منصور حکمت متفکر و سازمانده اش بود. منصور حکمت ميگفت زمانيکه کمونيسم در بستر اصلي جامعه قرار ميگيرد انفجاراتي صورت ميگيرد که براي خود ما ناشناخته است. اين اتفاق دارد مي افتد.
و بنظرم تازه اين اول کار است. منصور حکمت از ميان ما رفت. تعهدي نکرده بود که هميشه بماند. و ما بايد به جلو ميرفتيم. ما در حال برداشتن گامهاي اول حرکتمان بعد از منصور هستيم. با آموزشهايش به جلو رفتيم. بعضا با آزمون و خطا پيش رفتيم. ولي جلو رفتيم. جنگهايي کرديم و جلو رفتيم. عليرغم مشکلات به جلو رفتيم. حزبش را عليرغم تعرض راست حفظ کرديم. پرچمش را برافراشته نگهداشتيم. منصور حکمت الان اين جاست. اين حزب منصور حکمت است. گويا خودش اين جاست. جاي ديگري نيست و دارد به تلاشهاي ما نگاه ميکند به اتفاقاتي که رخ داده است. مي بيني افرادي در کنار اين جريان قرار گرفته اند که به علي قسم ميخورند که منصور حکمت در کنار شماست؟! و آن حرف منصور حکمت بيادت مي آيد که حزب بزرگي ميشويم که بعضي ها نميدانند لنين خوردني است يا پوشيدني. حزبي که مردم دردمند آن را ابزار تغيير در زندگي خودشان ميدانند. و اين اتفاق دارد رخ ميدهد. کارگري که ميگويد شما اميد و حرف دل ما هستيد. جواني که اميدش براي آينده اين حزب است. زني که حزب را ابزار نابودي ستمش ميداند. ايکاش بود. ايکاش بود، مي ديد، ايکاش بود و ميديد که چه اتفاقي در تاريخ در شرف وقوع است. و روزي که به ما ميگفت زمانيکه جامعه ايران آزاد شود، زمانيکه حکم آزادي انسان، حکم لغو اعدام، حکم برابري انسانها، حکم لغو نابرابري زن و مرد، حکم پايان ستم را جامعه اعلام کند، ميگفت که بغض گلوي انسان را خواهد فشرد. ما امروز داريم گوشه هايي از اين تحول را مشاهده ميکنيم.
در سومين سالگرد درگذشت منصور حکمت بايد گفت که منصور حکمت اين جاست. ما بايد منصور حکمت را به تاريخ بشناسانيم. با فاصله گرفتن از شخص اش تا بتواني شخصيت اش، و جايگاهش را به ديگران توضيح دهي. من فکر ميکنم که ما کساني که از نزديک در کنار منصور حکمت بوديم، در کنارش مبارزه کرديم، ازش آموختيم، ما به تاريخ مديونيم. به منصور حکمت مديونيم. نه بمثابه يک دوست بلکه بمثابه انسانهايي که در يک برهه تاريخي اين امکان را داشتيم در کنارش باشيم. ازش آموختيم. ما نميتوانيم اين آموزه ها را براي خودمان نگه داريم. بايد در اختيار جامعه بشري قرار دهيم. و بشريت را مجهز به سلاحي بکنيم که او حدادي کرد.
منصور حکمت زنده است. در ميان ماست. زنده باد منصور حکمت!
٭ اين نوشته بر اساس سخنراني ارائه شده تنظيم و اديت شده است.